dokhtaroone
سلام.به وبلاگ من خوش اومديد.اميدوارم ازش خوشتون بياد.لطفا نظر دادن رو فراموش نكنيد.
حکایت چهار دانشجو دوستان اگر كه لطف بكنيد و نظر بذاريد منو واقعا خوشحال كرديدد..ممنونم مقايسه ي ايرانيا با جهان 1- نان: حيواناتي با رنگهاي عجيب!! بيشتر انسانها گمان می کنند پیری سن بازنشستگی و دست کشیدن از تلاش و انتظار مرگ است اما کسانی که ما در این گزارش به شما معرفی می کنیم جور دیگری می اندیشند. زنی جوان و انگلیسی به نوعی بیماری بسیار نادر مبتلا است؛ او هرگز نباید گریه کند زیرا در این صورت جان خود را از دست خواهد داد، بیماری که تنها ۳۵ نفر در کل جهان به آن ابتلا دارند. به نقل از مهر ، “کتی دل” بیماری است که به نوعی اختلال به نام “آکواژنیک اورتیکاریا” مبتلا است، بیماری به شدت نادر که تنها ۳۵ نفر در جهان به آن ابتلا دارند. دل حتی نمی تواند گریه کند زیرا اشکهایی که از چشمانش سرازیر شوند موجب ایجاد زخمهایی دردناک بر روی صورتش خواهند شد و حمام کردن نیز برای او ممنوع است زیرا وضعیتی مانند سوختگی شدید را برای وی به وجود خواهد آورد. این بیمار۲۷ ساله که پیش از این ورزشکار بوده است به خاطر بیماری اش مجبور شد تا دست از ورزش بشوید زیرا تعرق نیز در بدن او ایجاد واکنشهای شدید حساسیت زا و زخمهای عمیق می کند، این بیماری می تواند در آینده منجر به مرگ این بیمار شود. بیماری های این زن جوان از سن ۱۶ سالگی و پس از جراحی لوزه هایش آغاز شد و از این رو پزشکان احتمال می دهند برداشته شدن لوزه ها باعث مختل شدن میزان هیستامین در بدن او شده است. در حال حاضر هیچ درمان شناخته شده ای برای این بیماری ارائه نشده است. وی در حال حاضر برای کنترل بیماری خود از داروهایی استفاده می کند که بیماران پیوندی آن را مصرف می کنند تا از ایجاد واکنش شدید بدنش در برابر آب جلوگیری کند. پس از آن داروی بیماران سرطانی بر روی او آزمایش خواهد شد تا سیستم ایمنی بدن او دوباره ساخته شود. باز دوباره میزنه قلبت تو سینه سازمو...تو سکوتت میشنوی زمزمه ی آوازمو... حس دلتنگی که میگیره تموم جونتو... هر جا میری منو می بینیو کم داری منو... تو دلت تنگه ولی انگار تو جنگ با دلم... میزنو میشکنی با خودت لج کردی گلم... راه با تو بودنو سخت کردی که آسون برم...چشم خوش رنگت چرا خیسه دوباره خوشگلم؟... حالا بگو کی دیگه اخماتو میگیره؟با تو میخنده؟تب کنی واست میمیره؟دسته کی شبا لایه موهاته؟آره خودم نیستم ولی یادم که باهاته... حالا بگو کی دیگه اخماتو میگیره؟با تو میخنده؟تب کنی واست میمیره؟دسته کی شبا لایه موهاته؟آره خودم نیستم ولی یادم که باهاته... این عشقه تو وجودت ، توی جونت ریشه کرده...دلت دوباره بی قراره داره دنبال من میگرده... این عشقه تو وجودت ، توی جونت ریشه کرده...دلت دوباره بی قراره داره دنبال من میگرده... گفتی که میخوای بری ، سرو سامون بگیری...خواستی اما نتونستی به این آسونی بری... دستت مال هرکی باشه چشمت دنباله منه...هر نگاهت انگاری اسممو فریاد میزنه... من خیالم راحته ، تا پایه جون بودم برات...تو ندونستی چی میخوای تا بریزم زیره پات... همه ی آرزوهامون دیگه فقط یه خاطرست...نفسم بودی ولی به تجربه شدیو بس حالا بگو کی دیگه اخماتو میگیره؟با تو میخنده؟تب کنی واست میمیره؟دسته کی شبا لایه موهاته؟آره خودم نیستم ولی یادم که باهاته... حالا بگو کی دیگه اخماتو میگیره؟با تو میخنده؟تب کنی واست میمیره؟دسته کی شبا لایه موهاته؟آره خودم نیستم ولی یادم که باهاته... این عشقه تو وجودت ، توی جونت ریشه کرده...دلت دوباره بی قراره داره دنبال من میگرده... این عشقه تو وجودت ، توی جونت ریشه کرده...دلت دوباره بی قراره داره دنبال من میگرده... lمنبع : سايت http://4kings.blogfa.com » به گزارش جذاب نیوز به نقل از روزنامه دیلی میل چاپ لندن، وزن این زن به ۲۵۴ کیلوگرم رسیده است. بریندا پس از مرگ خانم شارون میفسیملر در سن ۴۰ سالگی و با وزن حدود ۳۰۰ کیلوگرم، هم اکنون به عنوان چاق ترین زن انگلیسی شناخته می شود. میفسیملر به دلیل مشکل قلبی، درگذشت. بریندا ، زن ۲۵۴ کیلویی روزانه معادل ۶ هزار کالری، غذا می خورد که سه برابر مقدار طبیعی کالری مورد نیاز یک زن است. او تنها تمرین تحرکی که انجام می دهد طی کردن مسافت ۱۰ متری از تخت به سمت دستشویی است. » ایسنا: طولانیترین تماس با تلفن همراه، توسط زوجی لتونیایی به ثبت رسید. این مکالمه تلفنی ۵۴ ساعت و ۵ دقیقه با اپراتور تلفن همراه لیتوانی Tele 2 انجام شده است که جایزهای ۱۵ هزار لیتاسی را برای این زوج پرحرف به همراه داشته است. پیش از این، طولانیترین مکالمه تلفنی با ۴۳ ساعت، ۸ دقیقه و ۵۵ ثانیه از آن دو سوئیسی بود که در کتاب رکوردهای گینس به ثبت رسیده است. هر چند این دو زوج تصمیم داشتند تا مکالمه تلفنی خود را همچنان ادامه دهند، اما پزشکان ناظر بر این مکالمه طولانی به جهت به خطر افتادن احتمالی سلامتی دو شرکت کننده مانع از ادامه گفتگوی آنان شدند. قرار است تا در مراسمی نام این دو زوج لتونیایی در کتاب رکوردهای گینس ثبت شود. خود را بشناسید, شخصیت شناسی با انگشتان دست با استفاده از عکس و انتخاب انگشت شخصیت خود را بشناسید.آیا تا به حال بطور دقیق به انگشتان دستان خود نگاه کرده اید؟ تا به حال فکر کرده اید که به کدامیک علاقه بیشتری نسبت به بقیه دارید؟ با دقت نگاه کنید، سپس توضیح مربوط به آن را بخوانید. انگشت شماره ۱ این انگشت نماد مسایل مادی و ثروت است و کسانی که این انگشت را انتخاب میکنند، اقتصاد دانان خوبی هستند و معمولا از نظر مالی در وضعیت خوبی قرار دارند. انگشت شماره ۲ این انگشت نماد کار میباشد و اشخاصی که به این انگشت اهمیت بیشتری میدهند انسانهای کاری هستند و بطور کلی وجدان کاری خوبی دارند و موفقیت زیادی در کارها دارند. انگشت شماره ۳ این انگشت میزان اهمیت به خود فرد را نشان میدهد، افرادی که این انگشت را انتخاب میکنند، در مورد همه چیز اول به خود اهمیت داده و تا حدودی خودپرست و خودخواه هستند. انگشت شماره ۴ این انگشت نماد محبت و عشق است و کسانی که این انگشت را انتخاب میکنند، انسانهای احساساتی و عاطفی هستند و همواره به دنبال محبت و خوشحال کردن دیگران هستند. انگشت شماره ۵ این انگشت نماد خانواده و فرزند هست و کسانی که به این انگشت علاقمند هستند، افرادی هستند که به خانواده پایبند بوده و به زندگی مشترک و بطور کلی روابط بین افراد اهمیت می دهند. فواید ازدواج برای آقایان!!!
چندسال پيش یکروز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. كافكا و داستان عروسك داستان از اين قرار است که يک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچهاي مي افتد که داشت گريه مي کرد. گل سرخي براي محبوبم " جان بلانکارد " از روي نيمکت برخاست لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه مردم که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ . گردنبند مرواريد ويكتوريا دختر زيبا و باهوش پنج ساله اي بود. امروز به این مقاله و خبر برخورد کردم و برام جالب بود که آدمی با داشتن معلولیتی جدی این همه موفق میشه و خیلی از ماها با یه ناراحتی کوچیک حسابی قافیه رو می بازیم سوال روانشناسي.. به دقت به سوال زير پاسخ دهيد..با پاسخ به اين سوال،شما ميتواني بفهميد كه آيا افسرده هستيد يا نه؟ صبر كنيد..ابتدا چند نفس عميق بكشيد و استرس را از خود دور كنيد..به دور از هرگونه هيجان باشيد.... و حالاااااااااااا.. سوال اينست...به دقت به آن پاسخ دهيد... سوال:آيا شما افسرده هستيد.؟؟!!؟!؟!؟!؟!؟!؟! http://mrdoob.com/projects/chromeexperiments/google_gravity/ به اين سايت برين تا گوگل رو يه جور ديگه ببينين.................جالبه حتما سر بزنيد.. *اينايي که هميشه کليد دارن اما زنگ ميزنن آسايش آدمو بهم ميزنن *تلویزیون داره میگه : بقيه در ادامه ي مطلب... ما واسه صداهای کاملا مشابه، حروف مختلف داریم اوایل ترم بود.صبح زود بیدار شدم که برم دانشگاه. چون عجله داشتم بجای 5000 تومنی یه پونصدی از کشوم برداشتمو زدم بیرون. هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .
صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 12 صفحه بعد
چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی و خوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی برای امتحانشون رو نداشتند.
روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به اینصورت که سر و رو شون رو کثیف کردند و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند. سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و یک راست به پیش استاد رفتند.
مسئله رو با استاد اینطور مطرح کردند:
که دیشب به یک مراسم عروسی خارج از شهر رفته بودند و در راه برگشت از شانس بد یکی از لاستیک های ماشین پنچر میشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشین به یه جایی رسوندنش و این بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسیدند کلی از اینها اصرار و از استاد انکار، آخر سر قرار میشه سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این 4 نفر از طرف استاد برگزار بشه ...
آنها هم بشکن زنان از این موفقیت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن مشغول میشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد میرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند.
استاد قبل از امتحان با اونها این نکته رو عنوان می کنه که بدلیل خاص بودن و خارج از نوبت بودن این امتحان باید هر کدوم از دانشجوها توی یک کلاس جدا بنشینند و امتحان بدن که آنها هم به خاطر داشتن وقت کافی و آمادگی لازم با کمال میل قبول می کنند.
امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بیست بود:
1. نام و نام خانوادگی؟ 2 نمره
2. کدام لاستیک پنچر شده بود؟ 18 نمره
الف. لاستیک سمت راست جلو
ب. لاستیک سمت چپ جلو
ج. لاستیک سمت راست عقب
د. لاستیك سمت چپ عقب
بنظر شما دوستان، آیا اون 4 دانشجو توانستند به سوالات پاسخ صحیح بدهند ؟!
در زیر حیواناتی که دارای رنگ پوستی غیر عادی و عجیب و متفاوت با سایر همنوعان خود هستند آورده شده اند.
.
.
.
.
... ...
دکتر به زنه میگه: خانم، نباید هیچ استرسی به شوهرتون وارد بشه
باید خوب غذا بخوره، هرچی که میخواد براش فراهم بشه و برای 1 سال هیچ بحث و دعوایی سر هیچ موضوعی حتی سر طلا و سکه و ماشین و خونه هم نباید با هم داشته باشن.
تو راه برگشت مرده میپرسه: خانم دکتر چی گفت؟
زنه میگه : هیچی، گفت تو هیچ شانسی برای زنده موندن نداری!!!!
ما شما را با چند تن از متفاوت ترین افراد مسن جهان آشنا می کنیم
مسن ترین فردی که در دنیا در قید حیات است
آنتیسا خویچاوا، از اهالی سابق اتحادیه جماهیر شوروی ساکن جورجیا، متولد سال 1880 است. بدین ترتیب وی با 130 سال سن سالخورده ترین فرد در زمان حاضر محسوب می شود.
چاق ترین زن انگلیس با داشتن ۲۵۴ کیلو وزن
بریندا دیفیز ۴۳ ساله به عنوان چاق ترین زن انگلیسی معرفی شد.
رکورد طولانیترین مکالمه تلفنی شکسته شد
قبل از ازدواج : خوابیدن تا لنگ ظهر
بعد از ازدواج : بیدار شدن زودتر از خورشید
نتیجه اخلاقی : سحر خیز شدن
قبل از ازدواج : رفتن به سفر بی اجازه
بعد از ازدواج : رفتن به حیاط با اجازه
نتیجه اخلاقی : با ادب شدن
قبل از ازدواج : خوردن بهترین غذاها بی منت
بعد از ازدواج : خوردن غذا های سوخته با منت
نتیجه اخلاقی : متواضع شدن
قبل از ازدواج : استراحت مطلق بی جر و بحث
بعد از ازدواج : کار کردن در شرایط سخت
نتیجه اخلاقی : ورزیده شدن
ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:
« ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر ».
رفتم خواستگاری؛ دختر پرسید:
« مدرک تحصیلی ات چیه ؟ »
گفتم:« دیپلم تمام !»
گفت:« بی سواد ! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه »
رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشتم ؛ رفتم خواستگاری؛
پدر دختر پرسید: « خدمت رفتی ؟ » گفتم: « هنوز نه »
گفت: « مردنشده ی نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی ! »
رفتم دو سال خدمت سربازی رو انجام دادم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛
مادر دختر پرسید: « شغلت چیه ؟»
گفتم: « فعلا کار گیر نیاوردم »
گفت:« بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار !»
رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند: « سابقه کار می خواهیم »
رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم »
دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: « باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم »
برگشتم؛ رفتم خواستگاری
گفتم: « رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی »
گفتند: « برو جایی که سابقه کار نخواهد ». رفتم جایی که سابقه کار نخواستند
گفتند: « باید متاهل باشی ! »
کافکا جلو ميرود و علت گريه ي دخترک را جويا مي شود...
دخترک همانطور که گريه مي کرد پاسخ ميدهد : عروسکم گم شده !
کافکا با حالتي کلافه پاسخ ميدهد : امان از اين حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت !!!
دخترک دست از گريه ميکشد و بهت زده ميپرسد : از کجا ميدوني؟
کافکا هم مي گويد : برات نامه نوشته و اون نامه پيش منه !
دخترک ذوق زده از او مي پرسد که آيا آن نامه را همراه خودش دارد يا نه که کافکا ميگويد : نه . تو خونهست. فردا همينجا باش تا برات بيارمش ...
از سيزده ماه پيش دلبستگياش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزي در فلوريدا, با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود, اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشتهايي با مداد, که در حاشيه صفحات آن به چشم ميخورد . دست خطي لطيف که بازتابي از ذهني هوشيار و درون بين و باطني ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد: "دوشيزه هاليس مي نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند
يك روز كه همراه مادرش براي خريد به فروشگاه رفته بود، چشمش به يك گردن بند مرواريد بدلي افتاد كه قيمتش ??/? دلار بود، دلش بسيار آن گردن بند را ميخواست. پس پيش مادرش رفت و از مادرش خواهش كرد كه آن گردن بند را برايش بخرد.
مادرش گفت:
خوب! اين گردن بند قشنگيه، اما قيمتش زياده، خوب چه كار مي توانيم بكنيم!
من اين گردن بند را برات مي خرم اما شرط داره، وقتي به خانه رسيديم، يك ليست مرتب از كارها كه مي تواني انجام شان بدهي رو بهت مي دم و با انجام آن كارها مي
تواني پول گردن بندت رو بپردازي و البته مادر بزرگت هم براي تولدت چند دلار تحفه مي ده و اين مي تونه كمكت كنه.
ويكتوريا قبول كرد …
او هر روز با جديت كارهايي كه برايش محول شده بود را انجام مي داد و مطمئن بود كه مادربزرگش هم براي تولدش مقداري پول هديه مي دهد.
بزودي ويكتوريا همه كارها را انجام داد و توانست بهاي گردن بندش را بپردازد.
این آقا همین جاست تو همین شهر و با همین شرایطی که همه ما داریم زندگی می کنیم ..ولی اون کجا و خیلی از ماها کجا
اون فهمیده که زندگی ارزش داره
به این که کاری شدنی هست اعتقاد و ایمان داره
وقتي ايمان داشته باشي كه كار شدني است (،ايماني حقيقي)،فكرت راههاي انجام اونو پیدا خواهد کرد .
گرانترین وکیل ایران اصلا پروندههایش را نمیبیند
او گرانترین وکیل ایران است. یکی از مهمترین پروندههای تاریخ قضائی ایران را وکالت کرده و بیشترین حقالوکاله را گرفته است؛ چیزی در حدود یک و نیم میلیارد تومان.
1. طراح این تبلیغ دوچرخه قصد داشته با استفاده از یک پس زمینه زیبا، یک تبلیغ چشم نواز و هنرمندانه بسازد؛ غافل از اینکه یک دست را روی چرخ جلوی دوچرخه جا گذاشته است!
2. این تبلیغ ماشین فراری در نشریه ای به چاپ رسیده است. در نگاه اول، ظاهر خودرو جلب توجه می کند و پس زمینه زیبای آن. اما نگاه کنید به تصویر سگی که کنار ماشین است. باید پشت سگ روی بدنه ماشین دیده شود نه صورتش!
*یه ضرب المثل ایرانی هست که هیچی نمیگه
همینطور فقط زل میزنه تو چشات !
(من عاشق این ضرب المثلم)
همون مردمآزارهايي هستن که هر سري ميرن حموم...ميگن حوووووووووووله !!
جوونا باید مسیر زندگیشونو مشخص کنن تا موفق بشن ...
یهو مامانم برگشته میگه :
مسیرشون مشخصه دیگه ...
اینترنت ..آشپزخونه...
اینترنت...دستشویی...
اینترنت...تخت خواب ...!!!
واسه این صدا ۲ تا حرف داریم: ت، ط
واسه این ۲ تا: هـ، ح
واسه این ۲ تا: ق، غ
واسه این ۲ تا: ء، ع
واسه این ۳ تا: ث، س، ص
و واسه این ۴ تا: ز، ذ، ض، ظ
این یعنی:
«شیشه» رو نمیشه غلط نوشت
«دوغ» رو میشه ۱ جور غلط نوشت
«غلط» رو میشه ۳ جور غلط نوشت
«دست» رو میشه ۵ جور غلط نوشت
«اینترنت» رو میشه ۷ جور غلط نوشت
«سزاوار» رو میشه ۱۱ جور غلط نوشت
«زلزله» رو میشه ۱۵ جور غلط نوشت
«ستیز» رو میشه ۲۳ جور غلط نوشت
«احتذار» رو میشه ۳۱ جور غلط نوشت
«استحقاق» رو میشه ۹۵ جور غلط نوشت
و «اهتزاز» رو میشه ۱۲۷ جور غلط نوشت!
واغئن چتوری شد که ماحا طونصطیم دیکطه یاد بگیریم!؟
سوار تاکسی که شدم دیدم اووووف یکی از دخترای آس و خوشگل کلاس جلو نشسته یه کم که گذشت گفتم بزار کرایه شو حساب کنم نمک گیر شه بلکه یه فرجی شد با صدایی که دو رگه شده بود پونصدی رو دادم به راننده و گفتم: کرایه ی خانم رو هم حساب کنید دختره برگشت عقب تا منو دید کلی سلام و احوالپرسی و تعارف که نه ... اجازه بدین خودم حساب میکنم و این حرفا منم که عمرا این موقعیتو از دست نمیدادمو کوتاه نمی اومدم می گفتم به خدا اگه بزارم تمام این مدتم دستم دراز جلوی راننده همه شم میدیدم نیشِ راننده بازه خلاصه گذاشت حسابی گلوی خودمو پاره کنم، بعدش گفت : چطوره با این پونصدی کرایه ی بقیه رو هم تو حساب کنی؟
یهو انگار فلج شدم.آخه پول دیگه ای نداشتم الکی سرمو کردم تو کیفمو وقت کشی تابلوُ که دیدم خانم خوشگله کرایه ی جفتمونو حساب کرد ولی از خنده داشت میترکید :| داشت گریه ام می گرفت که اس.ام.اس داد و گفت: پیش میاد عزیزم ناراحت نباش موافقی ناهارو با هم بخوریم؟ :) حالا من بیچاره شارژ هم نداشتم جواب بدم :( خلاصه عین اسکلا انقد بهش زل زدم تا نگام کنه و گفتم : باشه این شد که ما چند ماهه باهم دوستیم ولی یه بار که گوشیشو نگاه کردم دیدم اسمِ منو "مستضعف" سیو کرده .. !!!
گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم ؟
پوست فروش پاسخ داد عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .
پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟
ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی اپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟
محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم .
سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : آماده ….. هدف …..
با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد… ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.
سپس ناپلئون به آرامی گفت : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟
Power By:
LoxBlog.Com